شعر با دلارام - دÙارا٠تÙÙدت ٠بارک عÙÚ©Ùس Ù Ù ÙتÙÙ٠تÙبÙÙرÛÙÚ© عکس ÙÙشتÙ
عشق پاک., من در این ظلمت و تاریکی شب یکه و تنهایم غم عالم رخنه در عمق وجودم کرده کنج این ویرانه. چو پروانه آتش به خود در زنند. که با پاکيزه روئي در گرو بود. هر که دلارام دید از دلش آرام رفت. مستانه سماع کردم و دستار دریدم لیکن به پوز خنده ای دست رها زدی. آنگاه همان زخم، همان کوره ی کوچک،. رفت و غزلم چشم به راهش نگران شد.
چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت.
پرده برانداختی کار به اتمام رفت. تو را عشقِ همچون خودی ز … شما را به خواندن این غزل زیبا دعوت می کنم. هــر کــه دلارام دیــد از دلش آرام رفت. آخر دم ما بود و طبیبان به تماشا آن بوسه جانانه به هنگام گرفتم. دلارام در بر، دلارام جوی. که با پاکيزه روئي در گرو بود. چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت. چو پروانه آتش به خود در زنند. دلشوره ی ما بود، دل آرام جهان شد. یکبار گفتی « جانمی » بار دگر «رفیق». رخ بر نمودی و دم از مهر و وفا زدی.
جواني پاکباز پاک رو بود. نگویم که بر آب قادر نیند. ماه نتابد به روز چیست که در خانه تافت. در اين گفتن جهان بر وي برآشفت.
سردرگمم چه حرف بود در انتها زدی؟.
با آن چشم های آشنا. آخر دم ما بود و طبیبان به تماشا آن بوسه جانانه به هنگام گرفتم. اینجا که رسیدیم همان زخم دهان شد. مستانه سماع کردم و دستار دریدم ماه نتابد به روز چیست که در خانه تافت. آنگاه همان زخم، همان کوره ی کوچک،. هــر کــه دلارام دیــد از دلش آرام رفت. که بر شاطی نیل مستسقیند. چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت. هر که دلارام دید از دلش آرام رفت. یاد تو میرفت و ما عاشق و بیدل بدیم. یک نفر میگذرد از پس من فرد دیگر آری رخ بر نمودی و دم از مهر و وفا زدی. سردرگمم چه حرف بود در انتها زدی؟.
یک نفر میگذرد از پس من فرد دیگر آری که با پاکيزه روئي در گرو بود. چشم ندارد خلاص هر که در این … مستانه سماع کردم و دستار دریدم تا باده ز دست تو دلارام گرفتم شوریده بی نام و نشان نام گرفتم. پرده برانداختی کار به اتمام رفت. آنگاه همان زخم، همان کوره ی کوچک،.
آخر دم ما بود و طبیبان به تماشا آن بوسه جانانه به هنگام گرفتم.
چنين خواندم که در درياي اعظم. شما را به خواندن این غزل زیبا دعوت می کنم. چو پروانه آتش به خود در زنند. تا سر به پای تو نهاد این مست عاشقت. هر که دلارام دید از دلش آرام رفت. سردرگمم چه حرف بود در انتها زدی؟. تو را عشقِ همچون خودی ز … مرا می بری به روشنی چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت. 06.09.2019 · شعر در مورد دلارام. لیکن به پوز خنده ای دست رها زدی. نگویم که بر آب قادر نیند. انتظار چه کسی را دارم؟! در اين گفتن جهان بر وي برآشفت.
شعر با دلارام - دÙارا٠تÙÙدت ٠بارک عÙÚ©Ùس Ù Ù ÙتÙÙ٠تÙبÙÙرÛÙÚ© عکس ÙÙشتÙ. هر که دلارام دید از دلش آرام رفت. چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت.
تو را عشقِ همچون خودی ز … شعر با د. بر دامنت دستی زدم ، گفتم تو سروری.

در اين گفتن جهان بر وي برآشفت.

چشم ندارد خلاص هر که در این … 06.09.2019 · شعر در مورد دلارام. یکبار گفتی « جانمی » بار دگر «رفیق». مرا بگذار و دست يار من گير.

رخ بر نمودی و دم از مهر و وفا زدی. چو ملاح آمدش تا دست گيرد. در اين گفتن جهان بر وي برآشفت. مرا می بری به روشنی عشق پاک., من در این ظلمت و تاریکی شب یکه و تنهایم غم عالم رخنه در عمق وجودم کرده کنج این ویرانه.

در اوّل آسایش مان سقف فرو ریخت. زخمی به گل کهنه ی ما کاشت خداوند. یاد تو میرفت و ما عاشق و بیدل بدیم. عشق پاک., من در این ظلمت و تاریکی شب یکه و تنهایم غم عالم رخنه در عمق وجودم کرده کنج این ویرانه.

تا باده ز دست تو دلارام گرفتم شوریده بی نام و نشان نام گرفتم. رفت و غزلم چشم به راهش نگران شد. با آن چشم های آشنا. نه چون کرم پیله به خود برتنند. که بر شاطی نیل مستسقیند. تا سر به پای تو نهاد این مست عاشقت.

دلارام در بر، دلارام جوی.
رخ بر نمودی و دم از مهر و وفا زدی.
Post a Comment for "شعر با دلارام - دÙارا٠تÙÙدت ٠بارک عÙÚ©Ùس Ù Ù ÙتÙÙ٠تÙبÙÙرÛÙÚ© عکس ÙÙشتÙ"